محل تبلیغات شما



حقیقتن بهترین کتابی بود که در این چند ماه اخیر خواندم . مدتیست که دچار نوعی وسواس فکری شده ام و برای هر چیز دنبال فلسفه ی وجودی اش می گردم . حتی روتین ترین چیز های زندگی ، مثلن همین نوع پوشش و فلسفه ی فشن ، اینکه فلسفه ی پشت مدل لباس پوشیدن آدم ها چیست . و یا همین فلسفه ی دنیای مجازی ، فلسفه ی پشت این صفحه های دیجیتال ، شبکه های مجازی ، پست ها و کامنت هایی که می گذاریم . و خوشبختانه این کتاب به تعدادی از سوال های ذهنم پاسخ داد و راهکار های عملی نیز ارائه
امروز کتابهایی که در مورد نیما سفارش داده بودم رسیدند . و همچنین رمان گی دو موپاسان که بعد از سالها دوباره ترجمه شده . هرچند شوق زیادی برای این کتابها نداشتم ، ولی بازهم کتاب هستند و پاره ی تنم . نمی توانم از خودم جدایشان کنم . این چند روز دوباره برنامه ی خوابم به هم خورده و کتاب هم نمی توانم بخوانم . همچنان مشغول خواندن بلک بری هملت ام و واقعن دوستش دارم . بهترین کتابیست که طی این چند ماه خوانده ام و به هر کسی که می بینم توصیه اش می کنم (چندان اهل توصیه
یک لحظه احساس بیهوده‌گی شدیدی کردم . می توانست فقط یک لحظه باشد ، ولی من ادامه اش دادم ، طولش دادم ، هم اکنون با من است . همه چیز در نظرم پوچ و بی معنیست . همه ی این سالها بیهوده زنده‌گی کرده ام . نه امکانش بوده و نه توانش که زنده‌گی کنم . پوچ و خالی از هدف . سرنوشت هم بد تا کرده با ما .‌هر روز خبر مرگ .هر روز محدودیت بیشتر . هر روز آزادی کمتر ، هر روز مرگ یک آرزو . هر روز دریغ از دیروز .
متاسفانه دیروز استاد شجریان رو از دست دادیم . یاد این جمله ی چهرازی می‌افتم که : چرا همه رفته بودناشونو میزارن واسه پاییز ؟ چرا پاییز هیشکی بر نمی گرده ؟ . واقعن امسال، سال رفته‌گان و مرده‌گان بوده تا کنون ، هر لحظه و هر ساعت منتظر خبر مرگ عزیزی هستیم . مرگ به نوعی از ارزش افتاده و عادی شده ولی امیدوارم که به مرگ عادت نکنیم . یعنی دوباره روزی می شود که خنده بر لبهایمان بازگردد ؟ عزیزانمان در کنارمان باشند و بر زنده‌گی و زنده بودن درود فرستیم؟ .
تنها مانده ام ، در محاصره ی آنان که رفته اند . دیگر دوستی یا آشنایی در کنارم نیست و یا من نمی بینم . اندوهگینم . اندوه را مثل عینکی دودی بر چشم گذاشته ام . در همه چیز اندوه می بینم و بیشتر از همه چیز در شادی می بینمش. مردی که شادمانی اش از غم بود. آری ، چه توصیف خوبیست برای شرح حال من . آدم خوبی نیستم . باید این را اعتراف کنم . با بدجنسی ام دیگران را آزار داده ام . من هیچوقت از کسی که در آیینه می‌بینم خوشم نیامده و نمی آید .
مثل خرِ در گل مانده ام . ناتوانم و کاری از دستم بر نمی آید . همه چیز در نظرم پوچ و بی معنی شده و میلی به زندگی در خود نمی یابم . هر چه بیشتر می خوانم بیشتر مایوس می شوم . ذهنم توشه بر نمی دارد . انگار فقط با چشمانم سطر هارا دنبال میکنم و هیچ چیز به ذهنم وارد نمی شود . از طرف دیگر با خانواده به مشکل برخورده ام ( مشکل که همیشه با خانواده داشتم ولی الان بیشتر شده) . از سربار دیگران بودن بیزارم . میخواهم مستقل باشم .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یادواره سردار و هفت شهید روستای پاقلات